حرف هایم با مادر(س)



حالم اصلا خوب نیست
خیالاتی شده ام.
چند ماه پیش
یک آرزوی کودکی در من زنده شد
نویسنده شدن»
خودم را همیشه پشت یک میز
که رو به پنجره ای بزرگ باشد
تصور میکردم
روی میز را سراسر کاغذهای دستنویس
اغلب کاهی.
در تصورم
مادر بودم
و مصاحبه ها کرده بودم
با طرفدارانِ کتاب هایم.

از شما پنهان نماند؛
همین روزها
که یادت باشد» را شروع کرده بودم
مدام
در ذهنم می آمد
که روزی
خاطرات زندگیِ شیرین خودم و همسر را
می‌نویسم.!

ای کاش فقط یک حس باشد!


مادر سلام.
من بیش از آنچه تصور می کردم،
بی تابم.
دست کم حالا ک هنوز نرفته
فکرش را نمی‌کردم که چشم هایم ببارند.
مادر
امشب همه از رخسارم
حال درونم را فهمیدند.

من از ناشکری بیزارم
و شوقی در درونم دارم
از تجربه ی این دلتنگی ها.
هر کس رنجی دارد و چ نیکو که رنج من
فراق باشد
نه چیز دیگر.

مادر
بی قرارم.
بغض دارم.
اشکبارم.
و این را به کسی جز شما
نمیخواهم بگویم.
*
گفت: یابن الشبیب
پس بگو حال زینب(سلام الله علیها)
لحظه ی دور شدن از اربابش
چگونه بود؟
آهههه.
آه از رنج عشقی که کشیدی بانو.
آه از درد جانسوزی که بر قلب تان نازل شد.
آه از عظمت وجودتان
*
آرام تر شدم
من از رنج های لذت بخش بارگاه شما
که چیزی نچشیده ام.


#شب_جمعه



گفتگوی امشب مون حاوی مطالب مهمی بود.
براش کمی از کارهای امروز گفتم که گفتگو شروع بشه
گفت دیدی کنکور ارشد عقب افتاد؟
گفتم آره، میخوام فرصتو مغتنم بدونم بخونم. (هنوز نخوندم ولی اون ته دلم حس میکنم باید این مدت رو قدر بدونم حتما. ک روز کنکور نگم کاش ی ذره بیشتر خونده بودم و یا بعدا اشتیاق و علاقه ی شدیدم به رشته ام باعث نشه مدام حسرت بخورم چرا ادامه ندادم،اگه الان تلاش کنم و حتی قبول نشم احتمال اینکه سال بعدی هم توان براش بذارم هست.)
همس هم ک از همون جلسات خواستگاری خیلی مهربانانه

وصیه کرده بود به معلمی فکر کنم، مجددا گفت: این یعنی که نمیخوای آزمون استخدامی آموزش و پرورش رو شرکت کنی؟
همسرم نه اینکه هیچ اصراری به اشتغال من داشته باشه برای چیزی، نه. فقط دغدغه اش برای جامعه باعث شده بارها در این مورد با من صحبت کنه.
اولین باری که ما بعد از محرمیت درمورد دغدغه هامون باهم حرف زدیم، می‌گفت: چقدر یه معلم میتونه رو جامعه اثرگذار باشه
مخصوصا شما، که هم دلت می‌خواد مفید باشی، هم پر از دغدغه ای، هم جوانی و باحوصله.» و می‌گفت معلمی شغلیه که با روحیات یک خانم سازگاره. در راستای نقش های خانوادگیش هم هست.
مرخصی هاشم زیاده ساعت کاریش کم.
من تمام این گفته های همسرم رو میپذیرفتم. قبول داشتم. و دارم.
اصلا من کسی ام که از همون ابتدایی دلش می‌خواست معلم باشه.
تا سال اول دانشگاه.
ولی
امسال، خیلی خسته شدم
امسال به حدی تنش داشتم و از این مسئولیت سنگینی که داشتم گذشتم، که دلم و حتی عقلم حکم می‌کنه فعلاا خودم رو بندِ قولی و مسئولیتی نکنم که علاقه ای بهش ندارم
مخصوصا که بعد از تجربه ی معلمی تو سال اول کارشناسیم، حس کردم چندان شوقی بهش ندارم.
جمعه که رفته بودیم باهم بیرون. بهم گفت 31 اردیبهشت ثبت نام آزمون استخدامیه.
منم سفره دلو وا کردم و نتیجه ی گفتگوهای اخیرمون با رفقا درمورد اشتغال ن رو براش بسط دادم.
گفتم شما آقایی خیلی برات راحته از کنار بعضی موضوعات رد بشی، یه زن ولی تحمل خیلی چیزا رو نداره. خیلی از مسائل جامعه رو وقتی می بینه نمیتونه هضم کنه، نابود میشه، این حال بد روحی میاد تو خانوادش، حتی همین معلمی.
اسمش اینه که تو فقط با بچه های پاک و تاثیرپذیر طرف حسابی، ولی درواقع با والدین شون، با آقایون، با مدیر، با ناظم ها، درارتباطی و تک تکشون از تو توقع دارند بهترین باشی. خانواده ها ادب و اخلاق و نمره و همه چی بچه شون رو از تو میخوان و به همه عالم بدهکار میشی.
گفتم یه معلم تمام وقت ذهنش درگیر دانش آموزهاشه.
گفتم من تو همون یک سالی که با 23 تا دانش آموز معلمی رو تجربه کردم فهمیدم که خیلی شغل سختیه و هنوزم که هنوزه ذهنم درگیر اونها و مشکلات شونه. من یه آدم لطیفم، نمیتونم تاب بیارم
و پیش خودم فکر کردم که دیگه چیزی از روحم برای بچه های خودم نمیمونه
همسرم سکوت کرد.
چیزی نگفت.
ولی چهره اش درهم رفته بود
گرفته شد.
فهمیدم این سکوتش اختیاریه و نشان از ناراحتی اش. ولی علتش رو نتونستم متوجه شم.
گفتم چرا سکوت کردی؟
اهل سرزنش کردن نیست، سرشو متاسف ت داد و گفت: هیچی. واقعا هیچی. خودت میدونی. خودت تصمیم می‌گیری عزیزم. ولی این حرف های یه فعال فرهنگی نیست.
اگه باور تو اینه که گفتی، پس چرا تو بسیج فعالیت داری؟
اگه بسیجی ها همه اینجوری فکر میکردن از بسیج چیزی مونده بود الان؟
و سکوت
رسیده بودیم به مقصد.
لابلای مزار شهدا در سکوت مطلق شروع به راه رفتن کردیم.
دلجویانه و البته با همون حال ناراحتش گفت خیلی خب، نرو تو فکر.
ولی من نیاز داشتم به فکر کردن
به فکر کردن عمیییق
دو سه بار دیگه سعی کرد ذهنمو منحرف کنه و بهم این اطمینان رو داد که: تصمیم گیرنده خودتی. من برای شخص خودت دارم میگم. ولی واقعا متعجب شدم ازت
این حرف ها، حرف های تو نباید باشن
من بهش افتخار کردم باز هم
به حرص خوردن های عاقلانه اش.
و فکر کردن بر سر این موضوع رو به بعد که تنها باشم موکول کردم.
بهم گفت دیگه هیچوقت سر این موضوع باهم بحثی نداریم، می‌سپارم به خودت.
اون روز تموم شد.
فقط من گذری از شهدا خواستم که راه درست رو نشونم بدن.
میدونم که خسته ام
ولی.شاید بتونم خیلی زود احیا بشم.
گاهی این حربه ی شیطانه که یه نیروی فعال پر از انگیزه رو خسته و درمانده نشون بده و زمین گیرش کنه.هی بگه نمیتونی، نمی تونی.
کنار قبر شهید بهشتی دیدم ارتباط خوبی برقرار کرده، ایستادم به نگاه کردنش.
یاد اون روز افتادم که سر اردوی مشهد نگران بودم
بعد از اینکه کار انجام شد بهم گفت دیدی هیچی نبود، دیدی استرس نداره. این چیزا بچه بازیه خانم، به کارهای بزرگتر فکر کن.
به خودم گفتم مانعش نباش
این بشر داره بزرگ فکر میکنه، نگران نباش. همراهش شو
خدا خیلی بزرگه
و دیگه رفتم پایین پای شهید بهشتی. که یک ملت بوده.
باهاش حرف زدم.


دیشب
که با همسرم حرف میزدیم
یک لحظه احساس تنهایی عجیبی کردم.

صحبت از چگونگی برگرازی مراسم عقد و سال تحویل و. بود
همسرم گفت خداروشکر تمام خانواده ی ما صبح 28 ام میتوانند بیایند تهران.
حقیقتا از ته دل، خوشحال شدم.
ولی کمی بعد
در فکرم این آمد که.
این دو روزِ مهمان داری را، چه کسی میزبانی کند؟
مادرم که حالش خوب نیست
رقیه مان شاید حتی نتواند در مراسمم شرکت کند
یک لحظه تمام کس و کار و آشنایانم را در ذهنم مرور کردم.
فاطمه جان را که حاضر می‌شدم بیاید و باشد و کمک حالم شود، ماه هشتم مادرانگی هایش است
حمیده جان، اردوی جهادی و مطهره، .
شاید هم آخر به مطهر گفتم.
ولی دلم نمیخواهد
مادر تو می‌دانی که من اساسا دوست ندارم از کسی کمک بخواهم.
و هر کسی را هم به راحتی در خلوت خانوادگی مان راه نمیدهم.
حالا هم که تمام دوستانی که قابلیت راه یافتن به این خلوت را دارند، به نوعی مشغولند.
اری
خلاصه پشت تلفن احساس تنهایی کردم
و کمی هم ترسیدم!

پخت و پز و میزبانی از یک جمعیت 21 نفره که نیمی از آن خانواده ی شوهرت باشند که برای اولین بار، میزبانشان می شوی!
با تمام آداب و اطوار مخصوص میهمانیِ عروسانه.

چقدر زود شروع شد! :)
*
می نویسم
و خودم را درک می‌کنم
و به خودم میگویم که این استرس اندکت، طبیعی است
خیلی خیلی طبیعی.
اگر خواهر هم داشتی و مادرت هم سرحال بود
باز هم طبیعی بود
پس اصلا به روی خود نیار
همه ی آدم های عالم
درصدی تنهایی را دارند.
تو حتما می توانی
به خودت باور داشته باش
چیزی نیست که
نهایتا چهار پنج وعده غذا درست کردن
اصلا هم نگران نباش که بد بشود، که خواهرشوهرهایت بیایند کمک
که ببینند حرفه ای نیستی

تو یک دختر 21 ساله ای که تازه ی تازه ی تازه متاهل شده
پس خیلی خیلی طبیعی است
خیلی
بیش از این هم از خودت متوقع نباش:)


به خودم میگم چرا شکننده ای انقدر؟

ارتباط عاطفی ات با خدا رو قوی کن.
همه این امتحان ها، ابتلاها، برای همینه دیگه.
*
به این فکر نکن که چندهزارتا کار داری، همینه دیگه دنیا.
روی یکی تمرکز کن و برو جلو، الان قطعا نمیرسی وقتی ساعت ده امتحان داری هم جزوه درسیتو تموم کنی هم مشهد رو نظرسنجی کنی.
*
امروز یه لحظه به خودم گفتم کاش ازدواجم رو گذاشته بود بعد امتحانا. البته میرفت تا بعد 22 بهمن، بخاطر فاطمیه.
ولی خب از کجا معلوم که بارم سبک تر میشد.
فشار روانی نامحرم بودن با کسی که شیرینی خوردشی خودش بسی زیاده.
*
من خوشحالم که تابستون 95 جدی به ازدواج فکر کردم و وقت گذاشتم کلی کتاب خوندم و بارها و بارها خودشناسی داشتم و پی کشف خودم و نیازم و سلایقم بودم.
که الان تو همچین شرایط پیچ در پیچ و فشرده ای وقتی مورد ازدواج برام پیش میاد، اطلاعات داشته باشم و درنمانم! :)
*
روی سخنم حضرت زهرا سلام الله علیها نبود.
ولی اینجا میذارم چون حیاط خلوت منه.
*
اگه بدونی برای مشهد
چقدررر استرسِ ناشی از کار نکردن دارم.
البته نگران پیشامدهای نیامده نیستم
ک اگه بخوام به اونها فکر کنم نابود میشم، نیازی هم نیست.
همه چیز رو خود خدا و اهل بیت پیش بردن تا حالا، اینبار هم فووق تصورم خوب میشه.
ولی من از کارهای نکرده ی خودم ناراحتم :(


بلندگو صدا کرد:
کلاس علامه حلی، فلان بخش حیاط
رفتیم نشستیم تو خنکی هوا
و مباحثه کردیم.
مباحثه
و فهم کردن مباحثی که به شوقش به رشته ی انسانی کشیده شدم
فلسفه، دینی، ادبیات و عرفانی که من رو در تمام روزهای سخت سال کنکور سرشار از شادی و انرژی کرد و انقدری لذت می بردم از این بهره مندی که بنظرم اصلا سخت نمی آمد بیست سی کتاب علوم انسانی را در عرض چندماه بخوانی،بفهمی،تست بزنی و برای رتبه خوب تلاش کنی.(هنوز هم بنظرم سخت نیست*1)
مباحثی که بعد از پایان کنکور، با عطشی افزون تر به دنبال چشمه اش بودم
عطشی که مرا کشاند به سوی زبانی تا بهتر بفهمم یعنی چه وقتی امام معصوم در مناجاتش می گوید یا من یحول بین المرء و قلبه، یا من لا یشغله شان عن شان یا
و تمام این معارف عمیق که کشف و فهمش مثل حل یک معادله ی سخت چندمجهولی سرشار از لذت است
با این تفاوت که آن معادله مرا کشف می کند،هستی مرا،زندگی مرا، روابط مرا، دنیای مرا.
یک معمای واقعی ریشه ای که در جانم آمیخته شده
و این خیلی لذت بخش است.

حالا
نشسته ایم در یک مدرسه روی موکت، بین یک جمع دغدغه مند. و فکر می کنیم و بحث می کنیم و اندیشه هایمان را به چالش می کشیم.
نمیگویم همه چیز گل و بلبل است.
اما وقتی خودم را در چنین فضایی می بینم که سال ها در طلبش دویده ام
وقتی می بینم استادی روبرویم نشسته که با توجه و متانت و آرامش ذره ذره دست ذهنم را می گیرد، سوال هایم را بارور می کند، و به پاسخ می رساند،
چه جای ناراحتی؟
کم خوابی هست که هست
اسکان مان فلان جور است که هست
اصلا همین که در جوار امامم نشسته ام
و در جمعی که عطر ولایت دارد،
هیچ غصه ای نیست

/چطوری براتون بگم؟در یک جمله:

رها رها رها من./


سلام مادر.
قصد داشتم نوشته های مشهدم را اینجا بگذارم
حیفم آمد اسمش را عوض کنم.
میخواهم بنویسم مادر
میخواهم بی پروا باشم
میخواهم از قید و بندهای شیطانی رها باشم
و تنها قیدی که مرا تادیب می کند،
از عشق به تو و خاندان و پیروان راستینت سرچشمه بگیرد.

مادرجانم
می دانم که صادقانه
یاری ام می کنی
من باید تکیه کنم به تو
و باور کنم
که هستی.

مادرِ عزیزتر از جانم.


میخوام خیلی رها بنویسم
میخوام اینجا حداقل بشه حیاط خلوتم
میخوام خیلی راحت بگم که:
حالم بد میشه بخوام روزی ده بار به یه نامحرم پیام بدم
حالم بد میشه یعنی واقعا بهم میریزم ها، نه فقط یه حس بد
اصلا جسم و روحم کلافه میشه
ولو اون آدم مسئول مقابلم باشه که اهل رعایت و باتقواست و متاهله
اصلا چه ربطی داره؟
نامحرم نامحرمه.
حالم بد میشه بیش از چندتا پیام در روز بدم.

حتی معده ام بهم میریزه.! یه حالی شبیه انباشته شدن خیلی زیاد عناصر بی ارزش در درونم
حالم رو ع.س دقیقا میفهمه، قبلا دربارش حرف زدیم.

حالا روزهای قبلی مطالبات بچه ها رو جمع میکردم توی دفتر مینوشتم و همه رو تو یه تماس یا یه پیام بلندبالا میگفتم و پیگیری میکردم تموم میشد
هم من راحت بودم هم ایشون.

امروز از صبح هی دارم پیام دریافت میکنم از بچه ها که یک سرش به فرمانده مربوطه و من دیگه دارم دیوانه میشم

دوساعته یه پیامو پیش نویس کردم هنوز نمیدونم چجوری تکمیلش کنم بفرستم که غرور دخترانه ام هم حفظ بشه.
اصلا من همکاری با مردها رو بلد نیستم
روحیه اش هم ندارم
ولی مجبورم
مجبورم کاهلی نکنم
مجبورم پیگیر کار بچه ها باشم و این جبر هم برای من عین بندگیه

هعی.
خدا به دادم برسه




محرمانه

هر وقت دلم میخواد بزنم زیر میز و بگم خداروشکر مجردم هنوز
چقدر سخته و اصلا ولش کن به زندگی خودت برس و اینها

تلفن زنگ میخوره.
صبح سحر بهم پیام داد، که بالاخره کی اجازه میدیم دوست همسرش بیاد؟ قرار بود بعد عاشورا ازم خبر بگیره.
ساعت 11 یکی زنگ زد که اون بنده خدا هم از حدود یک مااه پیش، پیگیر بود.
ساعت 11.10 یه نفر دیگه زنگ زد که فاطمه تو آخرین دیدارمون اصرار کرده بود و هر چی سعی کردم بگم نه نذاشت و درجا مشخصاتم رو برای دوستش فرستاد.

الان من چیکار میتونم بکنم؟
وقتی هیچکدوم شون وارد خونه نشدن و شناختی ندارم چجوری فقط یکی رو راه بدم؟؟
خب هر آدمی یه جنبه های خوبی داره و جنبه های بدی.

هیچکس هم جدی نمی گیرم.

کاش یکی وارد این خونه میشد که میدونستم حداقل دو سه بند از شرایطم رو واقعا پذیرفته.



نیم وجب بچه بود
لج میکرد که پیش من بخوابه
من هم پشتش رو ناز کنم
تا خوابش ببره

الان
مرد شده برای خودش.
تو اتاق با مانتو و شلوار نشستم
داداش کوچکترش رو فرستاده که بگه: داداشم میخواد بیاد تو اتاق.
من هم روسری رو سر کردم:)

حیا
غیرت
ایمان
چقدر قشنگه

این پسرخاله 13 ساله
منو یاد قاسم بن الحسن می اندازه.


سلام مادر جانم.
بهترین همدم و مرهم
که مقامت بلند است
اما برای ما بنده های سیاه سوخته هم
ارزش قائلی.
اصلا گاهی خودت پا پیش میگذاری
و دست دل لجبازم را می‌گیری
می‌کشی تا آغوشت.
و من یکباره غرق نور می‌شوم.
آن لحظه هایی که تنهای تنها میشوم
و دوست دارم هیچکس صدای قلبم را نشنود.

مادر
از شما چه پنهان
دیشب
به اندازه تمام روزهایی که گریه نکرده بودم
آرام شدم.
دیشب
حال همان دختر بچه ی ساده ای را داشتم که هرگاه دلش میگرفت، هیچکس را نمیخواست
می‌رفت توی کمد
زانوهایش را بغل میکرد
و یک دل سیر گریه می‌کرد.

مادر
من هنوز هم
توی روضه های شما
همانطور
زانوهایم را بغل می‌کنم.

مادرجانم
دوای دردهایم را
رو کردن به ارباب می بینم.
اصلا یاد شما زنده ام می‌کند
گرچه هررر بار
باز هم درونم
مقاومت کند
و یاد شما را
بگذارد گزینه ی آخر
(که ننگ بر این انسان نسیان کار)

راستی مادر
ممنونم
خیلی سبک شدم. :)


دیروز حدود ده تا مطلب نوشتم

ولی نذاشتم اینجا

دیروز صبح همسرم رفت

و تا چهل روز

نمی بینمش.


هیچی نمیگم

هیچی نمیتونم بگم

فقط این روزها به شدت دل نازکم.

*

بهش گفتم

به قولم عمل کردم

جلوی هیچکس گریه نکردم

* این یعنی تو خلوتت گریه کردی؟

_ آره دیگه.

صداش یکم گرفته شد. گفت برا خدا گریه کن.

میدونستم داره قوی ام می‌کنه.

گفتم من هنوز مثل شما انقدر روحم بزرگ نشده.

نمی‌تونم.

*****


بعد ازدواج مون

من میتونم شدت ایثار همسران شهدا رو حس کنم

همسرم هم میگه الان دارم میفهمم اونهایی که زندگی شون رو گذاشتن رفتن، چقدرررر مرد بودن

****


_ اتفاقی دفتر خاطراتمو ورق زدم، به خودم میگم چقدر خوبه که نوشتم.

* آره خیلی خوبه، این نوشته ها یه روز به درد می‌خوره.


منظورش رو فهمیدم

ولی دوست نداشتم اصلا زیر بار برم.

من نمیخوام از دستش بدم

هیچ وقت


داره از همه چیزم برام مهمتر میشه.

کلافه میشم از این حرف ها بزنه

ولی خودش میدونه که ته دلم، رضایته

بقول خودش ته دلمو فهمید که باهام ازدواج کرد


سلام

من در حال حاضر

یک آدم با سابقه ی تشکیلاتی

و تجربه

و موقعیت اجتماعی خوبم

که جایگاه هم برای خدمت کردن داره به وفور

الحمدلله

یعنی در چند زمینه مختلف هست که میتونم تمام همتم رو بذارم و مفید باشم و واقعا کاری کرده باشم.

من جوانم

همون جوانی که رهبر میگه بیاید شانه هاتون رو به زیر مشکلات بدید

همون جوانی که گام دوم انقلاب اسلامی رو از ذهن خلاق و پویا و دستان توانمندش انتظار می کشن.

همون جوانی که انقدر مستعده می‌تونه با انگیزه و آرمانگرایی اش بی باک و طوفانی جلو بره.

شور و شوقی که ممکنه ده سالِ دیگه به محافظه کاریِ اختیاری تبدیل بشه.

اما

اما من با خودِ خودم، 

بد تا کردم.

خوب راه نیومدم باهاش که حالا باهام راه نمیاد.

سر مسائل غیراساسی به نفسم سخت گرفتم حالا سر خطاهای اساسیش عذاب وجدان نمیگیره!

میگه بسه عذاب وجدان.

بهش میگم تو چهارساله که با بودجه ی مملکت وقت صرف کردی، پای کلاس درس نشستی، زحمت کشیدی، رفتی و اومدی. حالا باید یه جایی از این دانشت بهره ببری یا نه؟

میگه دولت ک وظیفه اش بوده

منم که بهره ام رو بردم.همین ک میتونم یکم حرف بزنم و امور خودمو پیش ببرم بسمه.

از ناسپاسی اش ناراحت میشم و میگم خب دانشجوجان حیفه که، تو خیلی بیشتر از اینها میتونی ازش استفاده کنی

تو خیلی استعدادت بیشتره.

این که تو گفتی بهره ی یه دانشجو با سطح هوش متوسط و تلاش متوسطه.

بابا تویی که تو دقیقه ی اول متن های سخت و ثقیل دوره های قدیم عربی رو میفهمیدی، باید به اینجا برسی؟

از درس که بگذریم

براش ناراحتم.

برای خودم

داره با من لج می‌کنه، نمیدونم چرا

میگه ببین، من الان همه ی دغدغه هام به جا

ولی.

واقعا فقط یک سال

دو سال

نمیدونم

یه مدت کمی میخوام فقطط خوش باشم.

میخوام آروم باشم.

میگم خب عزیزمن. گلش همین یکی دو ساله اتفاقا، بعدم خوش بودن یعنی چی؟

تو پاتو بندازی رو پات و بدون هیچ برنامه ای هر کتابی ک دوس داری بخونی و پیش خانوادت باشی و تا وقتی مجبور نشدی بیرون نری میشه خوش بودن؟

خوش بودن رو چی معنا می‌کنی؟

اینکه هیچکس هیچی ازت نخواد؟

نداریم تو دنیا عزیزم.ندااریم!

حرکت کنی و درس خون باشی و مشغولیت مفیدی داشته باشی خیلی برات خوشایندتره.خیلی آروم تر میشی.

قانع میشه میگه: ولی من میترسم.

* اره. باید می فهمیدم. تو میترسی. از چی؟ میشه قشنگ بگی برام؟

_ از اینکه انقدر سرم شلوغ بشه همسرم رو خوب نبینم.

از اینکه جایی مشغول بشم بعد همسرم بخواد بره ماموریت، من نتونم باهاش برم. من اصن دوست ندارم ازش جدا باشم زهرا. من اصلا دوست ندارم.

هی دارم به خودم میگم برا چی پس با طلبه ازدواج کردی؟

ولی خب واقعا فکر می‌کردم خب فوقش باهاش میرم دیگه.

برا همینم توی خواستگاری پرسیدم شرایط تبلیغ هاش رو

من ک چیز زیادی نمیخوام از خدا

من میگم آقا من پایهه. هر جا بخواد بره، من که دختر لوس و سوسولی نیستم یا به تمیزی و هوا و اینها حساس باشم. حالا حساس هم بودم میتونم کنار بیام، فقط من و همسرم و بعدا احیانا بچه هام، دور نشیم.

برا من خیلی مهمه این.

میگم کاش برمیگشتم به دوران آشنایی و این نکته رو خیلی جدی پیگیری می‌کردم. خیلی جدی می‌گفتم.

خیلی ناراحت شدم دیشب که گفت پس فردا اگه یه تبلیغی باشه نتونیم باهم بریم چی؟ گفتم تو نرو.

حرف اعتقاداتم نبود، حرفِ احساسم بود. ولی جدی میگم، من سر خدا غر میزنم اگه اینجوری بشه.

* حرف هات درست. احساست درست. خوشحالم که رک با هم حرف میزنیم.

ولی زهرا، میدونی واقعا میتونی طاقت بیاری؟ مثلا شرایط سختی باشه، بچه باشه و. 

راااحت نیست!! یه عزم راسخ میخواد و یه اعتقاد خیلی محکم.میدونم که ابدا نمیخوای غر بزنی. میدونی که اگه غر بزنی دیگه انگار هیچ کاری نکردی.

تو الان همسرشی

با همه ی این شرایطی که هست

تو پذیرفتی که همسر یک طلبه شدی. کسی که وظیفه اش تبلیغه. وظیفه اش. داره نون میخوره که درس بخونه و تبلیغ کنه و انسان پروری کنه. اون وظیفشه. مثل نمازت. مثل روزه ات. نمیشه از زیر بارش فرار کرد. 

بگن برو زاهدان باید بره. بگن برو فلان روستای محروم که هیچی نداره. بگن برو پادگان بندرعباس یه ماه بدون خانوادت.

زهرا اینا حقیقته. خیلی تلخه، خیلی سخته. میفهمم. میدونم.

ولی وظیفشه.

تو میخوای وایستی جلوی وظیفه اش؟

زهرا

تو یه بخشی از زندگیِ همسرتی

بخش خیلی مهمی هستی

ولی همه ی زندگیش نیستی.

برعکسش هم همینه.

محمدجواد یک آدم خیلی مهم تو زندگی توئه. ولی همه اش نیست.

حساب کتاب تو جداست

خدای تو سر جاشه.

تو راهی که درسته رو باید بری. نمیتونی برای خدا تعیین تکلیف کنی که نه حتما تو باید وظیفه ی جفت ما رو یکی قرار بدی، یا حداقل تو یک محدوده مکانی قرار بدی. 

شاید زمینه ی رشد شما فرق داره. 

مثلا همین الانش، شاید اگه همسرت کنارت بود اصلا این فکرها رو نمیکردی، می‌کردی؟


_ نه خب. :( داری درست میگی. میفهمم. ولی میدونی؟ وقتی زیاد به این چیزا فکر میکنم دیگه بی احساس نمیشم؟  

اینهمه وابسته نبودن هم خوب نیست!


* می‌ترسی که رابطه ی عاطفی تون کمرنگ بشه؟

نگرانی نکنه این دوری ها باعث بشه به نبودن همدیگه عادت کنیم و دیگه برامون سخت نباشه؟


_ آره دقیقا. میدونی نمیخوام همسرم پیش خودش بگه خب من که قبلا باهاش صحبت کردم، اونم که میدونسته من طلبه ام، میدونسته و بهم بله گفته. خب اینهاشم باید بپذیره دیگه.


(مادر داره صدام می‌کنه. بعدا میام گفتگوی با خودم رو ادامه میدم، ان شاالله)

****

این چکیده ی گفتگو با همسر رو لازمه به مطلبم اضافه کنم:

گفتم: یکی از رفقام شنیده بود قراره اینهمه نبینمت میگفت وااای تو با این حجم از احساساتی بودن چطوری تاب میاری؟

یکم جدی شد همسر، جدی شدنی که نشون می‌داد از حرفم خوشحال نشده، قبلا هم إن بار بهم فهمیده بودم که وقتی این چیزا رو بهش میگم ناراحت میشه. 

من به عنوان خانمش میفهمم کاملا. میفهمم که اون مرده و تمام شرایط روحی من، شادی من و غم من رو مرتبط با خودش می‌بینه و خودش رو مسئولش. حتی اگه مرتبط نباشه.

ولی چون ازم خواسته پیش دیگران ناراحتی نکنم مجبورم به خودش بگم. البته خب آرامشی که گفتن به خودش بهم میده قطعا تو ارتباط با دیگران نیست. فکر می‌کنم باید برم هر چی هست با خود خودش حل کنم. نه هیچکسِ دیگه. نه حتی مادرم یا دوستان نزدیکم.

و همسر در جوابم این رو گفت: پس اگه قرار باشه تبلیغ برم چه میکنی؟

گفتم منم می‌بری دیگه :)

نگرانی اش ادامه داشت، پرسید: اگه فرضا نشه با هم بریم چی؟

با یه دلخوریِ حاصل از زیربار نرفتن گفتم ببین، یه جایی برو که منو بتونی ببری.

هر جایی. ولی منو تنها نذار. من بهت گفتم دیگه قبلا.

بنده خدا گفت چشم. ولی همون پشت تلفن میتونستم بفهمم که رفته تو فکر.

و بعد زد به شوخی گفت اصلا شما تا اون‌موقع معلمی دیگه ما رو تحویل نمیگیری ک :)

ولی من انقد ذهنم درگیر و دلم نگران بود، با همون جدیت گفتم همین دیگههمین. من اگه میگم نمیخوام بندِ جایی بشم برای همینه. نمیخوام مانعی باشه برای همراه شدنِ با تو. حتی اگه بچه داشته باشیم.باید یه جوری باشه که بیام.

به جرئت میتونم بگم بغض داشتم. من دیدم که چقدر سخته بچه رو بدون پدر بزرگ کردن. من اصلا خرید نمیرم، دوست ندارم که برم. 

خیلی سخته یه دختر بچه ی دلتنگ پدر رو یک ماه تو خونه نگه داری و طوری رفتار کنی که روحش آسیب نبینه.

محمدجواد ت نخورد. رفت تو مدل حاج آقایی اش و گفت: پس وظیفه ی خودت چی میشه؟

من انگار یهو نهیب خورده باشم

و انگار عقلم بر احساسم پیشی گرفته باشه و بفهمم که دارم اشتباه می‌زنم ولی نخوام به راحتی قبول کنم گفتم: رسالتِ اجتماعیم رو میگی؟

و بعد به این فکر کردم که این مرد چرا احساسی نمی‌شه و چقدر راحت می‌تونه برای آخرت من فکر کنه و نخواد من رو در بند و حصر زندگی مشترکمون قرار بده.

گفت آره. وظیفه ی اجتماعیت.

 لجبازی احساساتم رو آوردم تو کلام و گفتم: خب یه جورِ دیگه رسالتم رو ادا می‌کنم حتما که نباید

توی ذهنم دنبال وظیفه میگشتم

داشتم خودم رو گول می‌زدم.

من بخاطر وابستگی به همسرم الان تو یه حالتِ غیر عاقلانه ام

خودم جمله ام رو بی انتها رها کردم و دیگه همسرم هم چیزی نگفت.

گفت تا حالا ده دفعه در این باره حرف زدیم. هر دفعه ام گفتم خودت فکر کن بهش.

*

احساس می‌کنم انگار خدا ازدواجم رو ،دقیقا تو همین زمان قرار داده

که یه سوپاپ اطمینان باشه برای حفظ دین و دنیام.

وسط پیچ تاریخی زندگیم و هنگامه ی تصمیم گیری های بزرگ برای آینده ام ازدواج کردم.

*

تصور می‌کردم مثل خیلی از مردها بگه سر خودت رو خلوت کن تا سرحال باشی، تا به خونه زندگی مون برسی.

ولی نه. انگار منو برای خودش نمیخواد.

نگران وظیفه های منه

و این رو هم حس می‌کنم که شاید نگرانه من نتونم شرایط طلبگی اش رو بپذیرمو کنار بیام، اگه سعی می‌کنه جلوی احساساتم جدی باشه.

زهرا من دوست ندارم همچین همسری باشم!

محکم باش!


مادر سلام

امشب به خیلی ها زنگ زدم

تمام ساعاتی که کلاس بودم و بعدش و لحظه افطار و. تا الان.ذهنم درگیره.

ولی یه وقت هایی به طرز کاملا برنامه ریزی شده ای همه ی آدم ها از دسترسم خارج میشن

که بیام با شما حرف بزنم.

که پشت کنم به دنیا و اهلش

بعد که حالم خوب میشه

یهو همشون زنگ میزنن بهم.

یه روال شده برام این موضوع:)

دیشب به همسرم گفتم هیچوقت بدون اجازه ام دفتر خاطرات هام رو نخونه.

که بتونم همیشه راحت بنویسم.

که یه جایی باشه فقط خودم بخونم.

که یه جایی باشه بی تعارف با خودم درباره همه چیز حرف بزنم.

همه ی فکرهام، همه ی آدم ها و همه ی احساساتم.

گفت باشه.

خیالم راحت شد. :)



ثبت وقایع خیلی برام مهمه.

انگار میترسم که خوشی خاطره هام تموم بشه

زودی ثبت شون می‌کنم.

حتی ناراحتی هام هم

افکارم رو هم.

دیدید یه سری آدم ها از همه چیز عکس میگیرن؟

من همه چیز رو می‌نویسم!

گاهی وقت ها هم به خودم میگم فازت چیه؟ مگه میخوای رمان چندفصلی چاپ کنی؟ 

ولی باز هم می‌نویسم:)

آخه هر وقت نوشته هام رو میخونم میگم چه خوب که نوشتم! 

و در نتیجه علی رغم فرصتی که ازم می گیره، علی رغم اینکه یه جورایی وابسته شدم به نوشتن، ولی باز هم می‌نویسم!



از بی دلیل کار کردن خوشم نمیاد

دنبال دلیل میگردم


آرامشی که به خودم میدم کاملا موقتیه

اولش خیلی حالم خوب میشه ولی چند ساعت بعد دوباره همونم

23 روز گذشته اما هنوز انگار زیر بار این نرفتم که پیش هم نیستیم.!

به هر بهانه ی کوچیک و نامربوطی بهم می‌ریزم.

با اینهمه، توی این 23 روز فقط سه بار گریه کردم ها

ولی درونم آروم نیست.

مخصوصا از وقتی همسر هم دیگه دلتنگی هاش معلوم شد.


امشب اولین شب قدره

بجای این‌که 4 صفحه قرآن بخونم و با معبود خودم حرف بزنم و ارتباطم رو قوی کنم، تا قوی بشم،

دارم شکایت می‌کنم که چرااااا امشب که میشد با همسرم برم مسجد، باید تنها برم؟

چرا الان که دارمش هم، ندارمش.

با این‌که دیگه چیزی نمونده که ببینمش و الحمدلله بازه ی فراق مون نصف شده، اما باز هم خیلی ناراحتم که 21 روز اولین ماه رمضون مون رو پیش هم نبودیم.

چجوری خودم رو آروم کنم مادر؟


من نمیخوام زندگی مجردی و دوری هام از پدرم تو زندگی متاهلیم هم تکرار بشه. میدونید که؟ :(


الهی بمیرم.این حرف ها رو به بانویی میزنم که مادرش رو کودکی از دست داد

ولی باز هم بهترین مادر عالم شد.

کسی که تو جوانی پدرش رو از دست داد

کسی که همسرش سالها در جنگ های مختلف شرکت کرد

کسی که طعم فقر رو چشید

کسی که با همین خوی ساده زیستی بزرگ شد،مادری کرد و به شهادت رسید

بانویی که هزاران برابرِ رنج های من، 

امتحان پس داده.

می فهمه تو رو زهرا

مادر

کاملا میفهمه


اما بدون

اون رنج ها بود

که از حضرت زهرای خدا

همچین مقام بلندی ساخت

شاید هم مقام بلند مادر بود

رنج ها رو روسیاه کرد و تنها چیزی که موند

عظمت وجود انسان بود.


تو میتونی

بسپر دست گذر زمان

و فقط

خوبی ها رو ببین

ببین که با صبر و گذشت تو

چه گام های بلندی در مقام انسان شدن میشه برداشت.


یا_زهرا.س


چیزی ک نگرانش بودم اتفاق افتاد

اونوقتی که به همسرم بله گفتم، نمیدونستم ک همچین چیزهایی هم ممکنه پیش بیاد

اون هم انقدر زود

طول مدت محرمیت مون دو و نیم ماه بود که حدود 20 روز و در سه مرتبه، طعم فراق رو چشیدیم.

بعد از عقد هم، خیلی.! 

تلخ ترین تجربه ی زندگی من همین فراق 24 روزه ی بعد از عقدمون بود.

و هنوز به آرامش نرسیده دوشنبه شب همسرم گفت همون که نگرانش بودیم شد زهرا.

گفتم چی؟

گفت حوزه ترم تابستونه ارائه نمیده.

و این، برای همسر شهرستانی من یعنی بی جا شدن.

و برای ما یعنی فراق.

*

زاهدان که رفته بودیم، بهم گفت حاضری یه روز تو این خونه ها زندگی کنی؟ تو همچین جایی؟

گفتم بودن کنار تو برام از همه چیز مهمتره.

این اون چیزیه که من درون خودم بهش رسیدم. 

و واقعا هم بدون فکر بهش نگفتم، در و دیوارهای سیمانی اون خونه ها، گرمی هوا، و هیچ چیز دیگه رو نمیفهمیدم کنار همسرم 

و حالا هم، توی تجربه ی بیرجند رفتن مون، تو همین مرتبه ی آخر، فهمیدم که درست گفتم، فهمیدم که همه چیز در کنار همسرم رنگ می‌گیره و با نبودنش رنگ میبازه.

خلاصه که، نمیدونم تهش چی میشه ولی باور دارم که همسرم برای باهم بودن مون همه ی تلاشش رو می‌کنه. اینکه کجا میریم و چه می‌کنیم،نمیدونم

*

اون روز بهش گفتم طاقت دوری ات رو ندارم، گفتم الان میگه قوی باش. ولی صورتش درهم رفت از ناراحتی و گفت بهش فکر نکن.

**

این مدل نوشته ها رو نمیدونم کجا بذارم.

نمیدونم.

*

اون روز به خودم گفتم ببین چه ساده، از یه دخترِ خونه، از یک فرزند، تبدیل شدی به رکن اصلی یه خانواده!

تازه بعد از عروسی این نکته رو خیلی بیشتر و بهتر میفهمم!

چقدر نیاز دارم خودم رو تقویت کنم، از هر جهت.



بعضی از رنج ها و بعضی از خاطره ها

هیچوقت رهات نمی کنن

یکهو وسط یه فیلم، یه قصه، یه برش از یه کتاب و حتی یک آیه ی قرآن، میشن بغض، میشن اشک، میدوان تو صدات، دیگه باید اون لحظه ساکت بشی، نگاه کنی فقط. تا هیچکس ندونه توی دلت چه خبره.


راستی قرار شد بگذریم. قرارشد فقط آینده رو نگاه کنیم.

فردا خیلی کار دارم، امتحان،کلاس، خداروشکر دیگه هفته ی آخریه که مسئولم، جشن معارفه رو هم اجرا کنیم دیگه تمومه.

حالا دارم بدون اطلاع همسرم همه آگهی ها رو میخونم، رزومه هم آماده کردم

میخوام کار کنم

البته کاری که شما راضی باشید. البته کاری که خدا راضی باشه.

راستی مادر.

راست راستی منو تو خونه تون.

*

زیاد من رو جدی نگیرید

اگ مایل بودین شمام یه دفترچه ی شخصی بسازید

یه کانال یک نفره

یه جایی که فقط شما هستید و مادر،هر جایی که دوست دارید.

اصلا با هر معصومی که دوست دارید.

میشنون،می بینن.


آدم ها کنار تو قیمتی میشن

من اگه حالم خوبه،چون هنوز دخترتم

چون خدا گفته بدترین گناهه ناامیدی

من وقتی میدونم تو هنوز دوستم داری، وقتی غلط میرم زودی بلد میشم.

اشتباه کردم ولی همین که پیشمی یعنی قوت قلب.

حضرت زهرای خدا.

سلام.

خوبین؟



چراا بعضی خانم ها انقدرررر دوست دارن حرف بزنن؟؟

نمونه اش بنده.

البته چندساله که خودم رو خیلی محدود کردم

ولی بچه که بودم، از اینهایی بودم که یک ریییییییز حرف میزدم :)

قوه خیالم هم قوی بود

یه عالمه چیز هم میساختم و میگفتم.

بعد کم کم یاد گرفتم که بنویسم.

نوشتن رو که شروع کردم حرف زدنم کمتر شد.

کمتر

و کمتر.

الان به جایی رسیدم که به زور از زبونم حرف می‌کشن.

اماا.

خب این جلوی انحرافاتی رو گرفت، ولی خیلی هم خوب نبود.

چون من تنها شدم. چون روابط اجتماعیم ضعیف شد.

و به نوشتن واابسته شدم.

الان دوباره که همسرم همش میگه حررف بزن

یا توی جمع ها کم صحبت شدم و بقیه هی مشتاقن حرف بزنم

حس میکنم دیگه اون آدم سابق نیستم.

مریم(دوست مشاورم) بهم فهموند که من طوری ام وقتی با کسی به مشکل میخورم ازش دور میشم

نمیرم حرف بزنم

درونگرا شدم!! باورت میشه؟

اون دختری که آرزو داشتن یک دقیقه حرف نزنه:)

دختری که همه ی اقوام اتفاق نظر دارن تو حرف زدن جسور بوده و هر کدوم حداقل یه خاطره از این قضیه یادشونه.

دختری که به زبون ریختن معروف بوده.

درونگرا شده

چرا؟

چراش برام مشخصه. ولی الان موضوع اینه که زهرای درونم باز هم دلش میخواد شلوغ کنه، حرف بزنه، شیطون بشه.

شدم شبیه آدم های افسرده! 

توی جمع های دوستانه بهم میاد مسئول عقیدتی ای چیزی باشم:/

چرا؟

چون خودم رو پنهان کردم.

چون هی مراعات کردم

هی خودم رو ندید گرفتم.

**

مادر

ایجاد این وبلاگ برای آروم شدنم خیلی خوب بود

نوشته هایی ک برای شما نوشتم و خلوتی که با شما ایجاد شد برام، خیلی آرومم کرد.

میخوام برات پرحرفی کنم.

مثل بچگی هام.

میخوام بیام رو پات بشینم هی بگم بگم بگم بگم.

تو هم گوش بدی، نوازشم کنی.

و باز هی بگم.

خیییلی حرف دارم.

مامان، مادر

مامان اربابم.

عزیز من.

مهربانو جانم.

چقدر توی این مدت لازم دارم که زهرایی بشم،که باز تو آغوش شما خودم رو حس کنم.

اصلا همه ی دخترا باید بیان خونه شما،من که خیلی بیشتر.

حال خوبم رو خریداری مادر؟

میخوام بقیه عمرم رو پیشت باشم

اگه زمین خوردم پاشم زود ببینم اینجایی نه اشکم بگیره نه هیچی، پررو تر از قبل باز هم حرکت کنم. 

میخوام فقط کنار تو،آینده رو ببینم.

فقط محبت تو رو ببینم.

میخوام دیگه به هیچی فکر نکنم.

مامان

مادر

مآدر من.



هر چی فکر می‌کنم نمیتونم خودم رو آروم کنم تنهایی.

مادر

سلام.

من باز اومدم اینجا. 

مصاحبه که تموم شد ته دلم گفتم کاش قبولم نکنن.

از بس که دودلم. کاش حداقل اونها منو نمی پذیرفتن تا از این فکر کردن ها راحت می شدم.

مادر، هنوز نمیدونم میخوام واقعا که کار کنم؟ اونم کارِ کارمندی؟

کاری که همیشه نقدش کردم و به آسیب هاش برای یه #خانم فکر کردم. 

بغض دارم، نمیدونم چرا.

به شدت دلتنگم.

تو مصاحبه دوم وقتی شرایط رو بیشتر و بهتر توضیح داد فهمیدم این کار چیزی نیست که من رو راضی کنه.

راضیم کنه اینهمه ساعت در طی روز،خونه نباشم.

شاید با عقلم قبول کنم ولی، درونم، روحم، که بسی خسته شده، واقعا مایل نیست.

مایل نیست که #مجبور به انجام کاری بشه.

من دوست ندارم امسال رو هم مثل پارسال همششش نباشم خونه و وقتی میام خسته باشم.

تازه کار تشکیلاتی خیلی فرق می‌کنه. 

همسرم رو هم نمیفهمم این وسط،دقیقا نفهمیدم بالاخره مایله برم سر این کار یا نه.

هر چی باشه اون من رو به عنوان یک دختر فعال پذیرفته.

در صورتی که من واقعا اگه مجبور نمیشدم، اگه بهم محول نمیشد، زیر بار چنین مسئولیت سنگینی نمیرفتم.

ولی حالا چی؟ حالا که مجبورم نکردن؟

*

من آدمی ام که اگه نتونم چیزی رو تغییر بدم، تسلیم میشم.

یا بهتر بگم: خودم رو تطبیق میدم.

ولی نمیخوام با این موضوع کنار بیام که برم سرکار و بیام خونه خسسسته و بعدم خونمون بشه شبیه خوابگاه دانشجویی!

به اندازه نیاز ظرف بشوریم و غذاهای سرپایی و بی حس و حال بخوریم و شب هم بدون هییچ ارتباطی با خانوادم بیهوش بشم که صبح زود دوباره برم سرکار.

یه عده میتونن مدیریت کنن؟ و از مزایا شم بهره مند میشن، خب نوش جان شون، من نمیتونم. و چون نمیخوام، نمیتونم.

من دوست دارم تو یه خونه ای زندگی کنم که منظمه، گازش تمیزه، فرش ها جارو خورده است، آدم هاش آروم و خوشحالن، غذا، مخصوصا غذاهای خوش پخت و سالم می‌خورن. حتی اگه همه ی اینها وظیفه ی من نباشه. که نیست واقعا. ولی اینم از همون موارده که تقریبا خودم رو باهاش تطبیق دادم.

کمکم نمیکنن، خب نمیکنن، من که نمیتونم بذارم خونه مون شبیه خوابگاه ها بشه. 

خونه محل #زندگی کردنه، نه فقط جایی برای تامین نیازهای فیزیولوژیک اونم تکراری و اجباری.

*

نمیدونم

شاید هم من اون کسی باشم که می‌تونه کار و زندگی اش رو کنار هم جمع کنه.

شایدم اگه برم سرکار و احساس عزتمندی کنم و درآمدی هم داشته باشم،وقتی خونه هم میام به خودم بیشتر رسیدگی کنم و به خانواده.

*

دیشب داداش و زن داداش می‌گفتن ساعت کاری اش خییلیه! خسته میشی دختر.

پدرم هم نگران جسمم بود.

مادرم هم. گفت فکرش رو بکن یبار بخوای بری بیرون نمیتونی.

به خودم میگم زهرا تا الان هر چی رفیقات خواستن همو ببینن تو نتونستی بری، بازم باید این ماجرا ادامه داشته باشه.

زن داداش میگفت کار توی تشکیلات اگرچه وقتت رو خیلی می گرفت ولی پویا بود، دوستات بودن، زود بازده و انرژی بخشه.

ولی کار اداری.

ازم خواست که بیشتر فکر کنم. به کارهای پاره وقت. به کارهای خونگی.

حقیقتا که من دلم میخواست برم سراغ خیاطی. اما خب خیاطی که تا حالا نکردم. و ممکنه درآمدی برام نداشته باشه اصلا.

(آخ که اگه همسرم بدونه انقدر مسائل مالی ذهنم رو درگیر کرده، چقدررر ناراحت میشه) 

مثل اون شب که بهم گفت تو دختری، کی ازت توقع داره کار کنی؟؟؟ چرا تصمیم عجولانه می‌گیری؟؟؟

نسبتا هم ناراحت بود وقتی این رو می‌گفت.

یکمی هم عصبانی.

اینکه من بخوام سرگرم باشم رو میپذیره، مخصوصا وقتی خودش سرش شلوغه و ممکنه بیشتر هم شلوغ بشه، ولی اگه حس کنه بخاطر چیز دیگه ای میرم سرکار خیلی دلخور میشه.

از خودم می پرسم

پس چرا میخوای کار کنی؟!؟!؟!

********

(دو ساعت بعد انتشار مطلب)

مریم بهم میگه میخوای یه ماه آزمایشی بری؟ و بعد تصمیم بگیری؟

به خودم میگم اره، یه ماه خوبه. فوقش بعدش نمیرم. توی این یک ماه هم میتونم تشخیص بدم که مال این کار هستم یا نه. 

که هم فرصت شغلیم از دست نره و هم تشخیص بدم این دست و پا زدن های روحم از سر ترس پذیرفتن موقعیت جدیده و شرایط انقدارم که فرض می‌کنم سخت نیست، یا هم میفهمم که نگرانی هام طبیعیه و اینجور کارکردن برای من مناسب نیست.


توکلت علی الله



مهمونی دعوت بودیم و در محفل گرم خانواده همسر، گرمِ صحبت.

صحبت از کربلا شد، خواهر شوهرم گفت انقد من اربعین دلم میخواد، ولی همسرم میگه اربعین جای خانم ها نیست.

(چقدر من از این جمله حرصم می‌گیره. ولی خویشتن داری کردم اونجا) 

شروع کردم نگرانی هاش رو یکی یکی رد کردن، از تجربه هام گفتم، از فضا گفتم از وظیفه گفتم از ارجح بودن حضورمون نسبت به زیارت و

تهش هم گفتم که تردید نکنه و حتما با همسرش حرف بزنه که ان شاالله روزیش بشه امسال.


بنده خدا دو هفته هم نگذشت. پیغام داده اربعین ما باهاتون میایم. :)

خب خواهر شوهرِ عزیزم، گفتم برو، نگفتم با ما بیای که! :))

چرا جوون ها رو درک نمیکنن مردم؟ :)

*

+ نگران همه چیز هستم، و امسال بیش از هر سال دیگه ای غیر قابل پیش بینیه. فقط خداااا کنه بریممم همین، دیگه بقیه اش رو من نمیدونم


برکت یعنی بخاطر نیاز مادر با نهایت خستگی، یک ساعتی بیشتر بیدار بمونی. بعد فردا هم صبح به موقع بیدار بشی، هم مترو خلوت تر از روزهای قبل باشه، هم طی روز خوابت نگیره.

یعنی من شب هایی که کارهام طول می‌کشه و دارم دیر میخوابم نگران انرژی روز بعدم هستم مگر اینکه مادرم یهو یه کاری بهم بسپره و من هم انجامش بدم.

 *

ولی انصافا چه سخته وقتی خسته ای یا صبح زود باید پاشی، امر خدا رو جدی بگیری. انقدر سخته که غالبا خودمون رو انتخاب میکنیم.


یک سری مطالب سبک زندگی طور داشتم تهیه می‌ردم برای فضای وبلاگ

با همسرم درمیون گذاشتم تا نظرشون رو بدونم.

بعد از چند روز،که مجدد فرصت شد درباره انتشار مطالب صحبت کنیم، خیلی صادقانه حرف دلشون رو زدن.

گفتن خودت عاقلی و من از عملکردت راضی ام. ولی. درمورد این مطالب، پیش میاد که آقایون هم بخوان سوال بپرسن، نظر بدن، یا حنی ارتباط بگیرن. پیش نمیاد؟

گفتم چرا. و حتی تو دلم گفتم تا الان هم بوده آقا! 

دیگه چیزی نگفتن. همین. یعنی دلشون نمیخواد این اتفاق بیفته.

و پیشنهاد کردن بذارم شون اینستا.

تو یه پیج خصوصی.

من اول یکم به این فکر کردم که خب آشناهام کم میشه، یا وبم تعطیل میشه، حوزه فعالیتم محدود میشه و افرادی کمتری مطالب رو میخونن و. ولی بعد به خودم نهیب زدم و کاملا منطقی و قاطع به این نتیجه رسیدم که: برکت دست خداست. اثر گذاری کار خداست. قلب ها و فکرها مال خداست. خود منم مال خدام.

خدایی که گفته مدیریت امور اجتماعی خانم با همسرشه. خدایی که به ما امر کرده مایه آرامش هم باشیم. خدایی که گفته خانواده مهمترین بنیان اجتماعیه.

من بنده ی همین خدام.

*

ممکنه طول بکشه تدارک پیج اینستا.

(دل خوشی هم ندارم به اون صورت از این فضا، کاش میتونستم یه وبلاگ خصوصی بزنم، ولی چون دوتا وبلاگ به نامم ثبته، نمیتونم.)

ان شاالله بعد از تدارک پیج، در خدمت خواهرانم هستم.


یک جمله می نویسم

بدون هیچ توضیحی

واقعا می فهمم، جهاد المرأة حسن التعبل.

خوب شوهرداری کردن، جهاد زن هست.

جهاد

یعنی سختی کشیدن

یعنی تلاش کردن

یعنی مبارز بودن

یعنی بلند همت بودن

یک مجاهد

باید مخلص باشه

باید سخت کوش باشه

باید منظم باشه

باید زیرک باشه

باید

یک جهاد شیرین

که در تمامی ابعاد زندگی وجود داره.


این حقیقت زندگی و حقیقت ازدواجه

و من این نگاه رو

که همسر رو فرع رابطه با خدا می‌کنه

خیلی دوست دارم.


من تازه دارم فهم می‌کنم اونی که همه ی هستی توئه

هدف توئه

حاضری براش هر کاری کنی

دوست داری فداش بشی

دوست داری کاامل باشه تا با پرستشش لذذت ببری

همسر نمیتونه باشه.


شاید شما بگید اینکه معلومه.

ولی من به شما میگم فهم این نکته

در زمان مجردی

و در زمان متاهلی

زمین تا آسمون فرقشه

زمین تا آسمون.


من با این جهاد، کاااارها دارم.

و رشدهااا

اگرچه سخت

و اگرچه پذیرش عیوب

سخته

اما

شاید یه ازدواج خوب، بهترین بستر برای رشد معنوی آدم ها باشه.

من فکر می‌کنم اگه زرنگ باشی، می‌تونی رابطه ات رو با خدا، از این رو به اون رو کنی.

*

امیدوارم برسیم به مقام: نعم العون علی طاعة الله

بهترین یاور در اطاعت از خدا بشیم برای همسرمون.

مثل مادر.س



۱۹۳

شب های قدر صفحه ای از قرآن که باز می کنم رو می نویسم تا بعداً بخونم.
اعتقاد دارم که حرف های خدا به من تو اون صفحه هست.
ماه رمضون امسال، بخاطر دوری از همسرم، حال روحی خیلی بدی داشتم.
حدود ۲۴ روز ندیده بودمش و صاف شب قدر اول رسیده بودم پیش شون.
اما سرشون خیلی شلوغ بود، خیلی.
من هم اصلا نه خدا رو شکر می کردم بابت این سرشلوغی های مثبتش، نه حالم رو می تونستم خوب کنم(چون نمی‌خواستم) و نه ایشون بیشتر از این می‌تونستن وقت بذارن.
خلاصه حالم خیلی داغون بود، از بعد سحر ایشون کارهاشون شروع می‌شد، تا خود افطار. یه ذره فراغتی هم که داشتن با زبون روزه صرف استراحت می‌شد.
نمی‌خوام ناله کنم، قرار بود مثلاً گذشته رو یادم بره، می‌خوام حرف خدا رو بزنم. می‌خوام بنویسم که روحم داره سوهان کشی میشه! داره حکاکی میشه. اما اگه زرنگ باشم و بدونم که خیرم تو این سختی های واقعا رنج آوره.
تا شب قدر سوم.
هرروز سر خدا غر زدم.
هر روز.
هر وقت که دلم می گرفت
هر وقت خسته شدم
هر وقت که همسرم نبود و منم نمی‌خواستم ناراحتیم به کسی سرایت کنه، شروع می کردم اعتراض، که بابا خدا، من که بهت گفته بودم از این مدل شوخی ها با من نکنی، گفته بودم از دوری همسر امتحانم نکنی، و این اصلا تو کتم نمی رفت که بابا خدا!!! من که می دونی آدم پایه ای ام، حاضرم که همراه همسر برم اینور اونور، اما چرا شرایطی پیش میاری که اینهمه دور بشم ازش بعد نتونم طاقت بیارم که یه تلاوت بره. یه هیئت بره. (وای که چقدرررررر برای من سخت و سنگین بود، حتی همین اندازه یادآوری اش، داغونم می کنه.)
حتی کار رو به جای باریک هم کشوندم، گفتم خدایا اصلا من نمی تووونم نمیییی خوااام که همسرم فعال باشه. اصلا نمی‌خوام. ثوابش هم نمی‌خوام
خودم می‌دونستم دارم کفر میگم و خودخواهی می‌کنم ولی بعد سریع به وجدانم میگفتم نخیر من خودخواه نیستم، من فقط یه تازه عروسم.
(مادر
انصافا چجوری تاب آوردی
مادری که نداشتی کمک حالت باشه
با پدر هم که نمیشه گفت
وقتی مولا می رفت جنگ،چیکار می کردی با سه تا بچه؟
وای چجوری طاقت می آوردی؟ )

مدام با خودم حرف می زدم تا خودم رو آروم کنم و ترکش های اعصاب بهم ریختم همسرم رو نگیره و بجای اینکه رفتارم نشانگر محبتم باشه، بشه خشم و دعوا.
شب ۲۳ ماه رمضون شد، رفتیم هیئت. با مولا حرف زدم.
قرآن به سر که تموم شد، شماره ص ۱۹۳ بود.
راستش، یادم رفت همون شب که بخونمش.
دو سه روز بعد، ( از روزی که به همسرم گفتم هر جا میری منم ببر حتی اگه ساعت ها منتظرت بمونم) باهم رفتیم امامزاده باقریه.
اونجا قرآن برداشتم، باز کردم که بخونم، بخونم تا خدا نصیحتم کنه.
ص ۱۹۳ بود

و چه آیه ای.؟

(یَـٰۤأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُوا۟ مَا لَکُمۡ إِذَا قِیلَ لَکُمُ ٱنفِرُوا۟ فِی سَبِیلِ ٱللَّهِ ٱثَّاقَلۡتُمۡ إِلَى ٱلۡأَرۡضِۚ
أَرَضِیتُم بِٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا مِنَ ٱلۡـَٔاخِرَةِۚ ؟
فَمَا مَتَـٰعُ ٱلۡحَیَوٰةِ ٱلدُّنۡیَا فِی ٱلۡـَٔاخِرَةِ إِلَّا قَلِیلٌ)
[سوره التوبة 38]

ای خانمی که ایمان آوردی! چت شده که وقتی میگم هجرت کنید در راه خدا، سستی میکنی، بهونه گیر میشی
به زندگی دنیا راضی شدی؟ همین دنیا بسه؟
مگه یادت نیست که زندگی دنیا در برابر آخرت، هیییچی نیست!

میخکوبم کرد این آیه. بعد رفتم سراغ بعدی،

 
إِلَّا تَنفِرُوا یُعَذِّبْکُمْ عَذَابًا أَلِیمًا وَیَسْتَبْدِلْ قَوْمًا غَیْرَکُمْ
وَلَا تَضُرُّوهُ شَیْئًا وَاللَّهُ عَلَىٰ کُلِّ شَیْءٍ قَدِیرٌ
 
ﺍﺮ ﺑﺎﺷﺘﺎﺏ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻧﺮﻭﻳﺪ ، ﺧﺪﺍ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺬﺍﺑﻲ ﺩﺭﺩﻧﺎﻙ ﻋﺬﺍﺏ ﻣﻰ  ﻛﻨﺪ ﻭ ﺮﻭﻩ ﺩﻳﺮﻱ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﻣﻰ  ﺁﻭﺭﺩ ; ﻭ ﺷﻤﺎ [ ﺑﺎ ﻧﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻧﺒﺮﺩ ] ﻫﻴ ﺯﻳﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﻤﻰ  ﺭﺳﺎﻧﻴﺪ ; ﻭ ﺧﺪﺍ ﺑﺮ ﻫﺮ ﻛﺎﺭﻱ ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ .

اینجا خدا خیلی صریح باهام حرف زد، خیلی رک.
اگه نمیخوای،نخواه! کیو می ترسونی!
من علی کل شیء قدیر رو چه نیازی به تو!
نمیخوای جهاد کنی، نکن، مگه کار من لنگ میشه؟

اما.
خودتی که در حسرت جاموندن، به یه عذاب دردناک دچار میشی
یه رنجی که از رنج الانت خیلی تلخ تره.
یه دردی که دنیایی نیست کوچیکه و زودگذر باشه،
پیرت می کنه، نابودنت می کنه، می کشتت.

بعد اینکه قشنگ خدا منو نشوند سر جام،
آیه بعدی رو خوندم

 
إِلَّا تَنصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللَّهُ

اگه پیامبر رو یاری نکردین، خدا خودش یاری اش می کنه
و بعد هم مثالی میاره از زمانی که پیامبر به غار ثور پناه برد و اونوقت، کلام پیامبر رو بخون.

 إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِینَ کَفَرُوا ثَانِیَ اثْنَیْنِ إِذْ هُمَا فِی الْغَارِ

ﻫﻨﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﻣﻜﻪ ﺑﻴﺮﻭﻧﺶ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻭ ﺗﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﻏﺎﺭ [ ﺛﻮﺭ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﻣﻜﻪ ] ﺑﻮﺩﻧﺪ ،

 إِذْ یَقُولُ لِصَاحِبِهِ لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا

و همون هنگام که به همراهش گفت با تحزن، ان الله معنا

و خدا با کسی که بهش اعتماد داره چیکار می کنه؟

فَأَنزَلَ اللَّهُ سَکِینَتَهُ عَلَیْهِ
 وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَّمْ تَرَوْهَا
وَجَعَلَ کَلِمَةَ الَّذِینَ کَفَرُوا السُّفْلَىٰ وَکَلِمَةُ اللَّهِ هِیَ الْعُلْیَا
 وَاللَّهُ عَزِیزٌ حَکِیمٌ

خﺪﺍ ﺁﺭﺍﻣﺶی از جنس خودش رو، ﺑﺮ ﻴﺎﻣﺒﺮ ﻧﺎﺯﻝ ﻛﺮﺩ ،
 ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺸﻜﺮﻳﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺪﻳﺪﻳﺪ ، یاری کرد،
و ﺷﻌﺎﺭ  ایدئولوژی)ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺴﺖ ﺗﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ، ﻭ ﺷﻌﺎﺭ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻭﺍﻟﺎﺗﺮ ﻭ ﺑﺮﺗﺮ ﺍﺳﺖ .
و خدا شکست ناپذیر و حکیم است.

خدا اینه.
هستی؟
بسم الله
نیستی؟
نباش!


 


 

 

 


همینطور که با سرعت راه می رفتم، به خدا گفتم من نمی تونم!!! 
خدا لبخند مهربانی زد و گفت می تونی. 
گفتم نه خدا، الکی منو تحویل نگیر، من نتونستم، دیدی فلان جا هم خطا کردم؟ من نمی تونم (1)
لبخند خدا عمیق تر شد و جدی تر گفت: من تو رو خلق کردم، من می دونم چی ساختم، تو می تونی. می تونی.
من: ولی نمی تونم ها. بعدم به دلم اومد که خیلی وقته قرآن نخوندم.
تو اوج ناراحتی، قرآن رو دست گرفتم با این نیت که انقدر بخونم تا وقتی که دلم آروم بشه، بازش کردم.
 و خدا گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا فتحنا لک فتحا مبینا

در لحظه
آروم شدم.
**

1. امروز توی کلاس تربیت فرزند فهمیدم ریشه اینهمه نمی تونم نمی تونم گفتن هام چیه.
می دونید؟ همه ما، یه خلاهایی تو روح مون داریم.
من هم امروز فهمیدم این آسیب های روحی که سال هاست باهاش درگیرم تا حل بشه، از کجا آب می خوره.
ولی، مهم اینه
که ما ورای تمام تربیت خانوادگی مون، والدین مون و شرایط خوب و بد زندگی هامون، تحت تربیت خدایی هستیم، که اصول تربیتی رو خیلی خوب بلده.

 

 


می‌خوام بنویسم مادر

که صبرم بهتر شده

عاقل تر شدم

و البته.

ترس هام کمتر.

 

به خودم حق میدم که اونقدر ناراحتی کرده باشم

یعنی.

طبیعی می دونمش.

 

و از خودم و خدا تشکر می کنم که این بار، خیلی خوش رفتارتر بودم.

 

دومین فراق ما دقیقا 24 روز طول کشید.

ولی من نهایتا دو سه بار بی تابی شدید کردم.

 

و خداروشکر.

که این فراق ها

خیلی چیزها یادم میده.

 

امیدوارم تا قبل از عروسی رشد خیلی خوبی داشته باشم.

که هر مرحله از زندگی، شرایط و امتحانات جدید خاص خودش رو داره.

 

خلاصه که.

همین.

 


توی فرهنگ ما،

دختر پرستار پدر مادرشه

دختر غمخوار پدر مادرشه

و از دختره که انتظار دارن برسه به مادر پدرش اگه مریض و ناتوان شدن.

 

توی فرهنگ همسرم

پسر عهده دار پدر مادرشه

پسر مراقب پدر مادرشه

اگه پدر مادر مریض و ناتوان بشن، از پسر انتظار میره که وقت و عمرش رو براشون بذاره.

 

و من

تک دختر خانواده هستم و آقای همسر

تک پسر خانوادش.

در حالی که خونه والدین مون

۱۴۰۰ کیلومتر از هم فاصله داره!

 

گاهی به این فکر میکنم بعضی چیزها رو (مثل همین)

چرا بیشتر بهش فکر نکردم قبل ازدواج؟

بعد به خودم نهیب می‌زنم، زهرا! داری دچار وسوسه شیطانی میشی

همین اندازه دانستن برای تصمیم کافی بود، همون بهتر که زیاد کشس ندادی

اونجوری فقط دچار وهم و قیاس می‌شدی نه اینکه بهتر بتونی فکر کنی.

این پیشامدهای پیش بینی نشده، روزی زندگیته و ازش گریزی نیست.

ان شاءالله که همیشه سلامت باشن پدر مادر همسر، چه نیازی هست از الان بخوای به اگرها فکر کنی؟؟!

 


یک موجود عجیبی ام من
که زندگی کردن باهام و فهمیدنم سخته
خصوصا برای آقایون که پیچیدگی ما رو ندارن واقعا
من خیلی اوقات احساس می‌کنم درک نمیشم
و همسرم خیلی روزا میگه نمی فهمم مشکلت چیه

تا می رسه به جایی مثل امروز
که من منفجر میشم
و به دوست مشاورم میگم غررررررر!
میگه: گفتی اینها رو بهش؟
به جا و به موقع و با بیان خوب، ابراز نیاز کردی آیا؟
همسرت اصلا می‌دونه تو چقدر خودخوری می کنی و کردی تا حالا؟
گفتم نه
و بهم گفت تو دنیای درونت، حرص میخوری، دعوا می‌کنی، ولی هیچ جمله ای بیرون نمی‌رسه، میخوای بذاری بذاری یهو منفجر بشی و اون بنده خدام کلا نفهمه چی شده و چه خبره و خطا از کجاست؟
فقط یه دعوای بی ثمر کنید و هیچ مشکلی هم حل نشه

گفت،اگه بگی چی میشه؟
گفت تو بخاطر ترس از اینکه بحث و جدل بشه، خودخوری می‌کنی، اما نمیگذری که، ته نشین میشه تو وجودت
بعد یه شبی مثل الان
حال نداری حرف بزنی حتی.

بهم گفت از اسلوب من استفاده کردی توی ابراز ناراحتی هات؟ (اینکه انتقادی ابزار ناراحتی نکنی، بلکه بگی من ناراحتم که . من دوست دارم که یعنی حس خودت رو بگی بدون انتقاد)
*
خلاصه که،
این فقط گوشه ای از ذهن منه
رفتم به استاد میگم مرخصی تحصیلی بگیرم بنظرتون ترم بعدی رو؟
گفت شاغل ک نیستی؟
گفتم چرا و تو دلم گفتم اخه شاغل نباشم چرا درس نخونم
گفت میتونی نری، گفتم نه
گفت میتونی کمش کنی
گفتم کم کردم و دیگه بیشتر از این نمیشه.
گفت پس ساعاتی که خونه ای درس بخون.
میخواستم بگم ای بابا استاد
وقتی مقدمه حرفمو با این شروع می‌کنم که  من آدم تنبلی نیستم، درس خوندن برام مهمه، نمیخوام فقط پاس کنم بره و بی خیال نیستم، برای همینه که میخوام مرخصی بگیرم، یعنی چی؟ خودم عقلم می‌رسه ساعات توی خونه رو درس بخونم، لابد اونم نمیشه دیگه.
اشکم داشت درمیومد و چون دلم نمی‌خواست ضعف نشون بدم، بغضمو قورت دادم به زور
گفتم آخه تو خونه هم، نمیتونم، درد من اینه، مادرم
چشم های استاد مهربونتر شد، گفت بله شما به ایده آل نمیرسی اما بنظرم مرخصی بگیری همین یه ترمی هم که زحمت کشیدی از یادت میره تا سال بعد.
باز خودت شرایطت رو می دونی

خدا چجور فکر می کنه راجع به من؟
تازه استاد تاهلم رو نفهمید :/

کمتر از ۳۰ روز به پایان ترم مونده
سه تا مقاله باید بنویسیم
دوتاش ارائه هم داره
یه تقریر علمی هم یه استاد دیگه تازه یه هفته است گفته که میخواد
فرجه های امتحان رو باید برم دیار همسر
برای اینکه مرخصی بهم بدن، هفته قبل فرجه رو بیشتر باید برم سرکار
هفته بعد مرخصی هم
از فردا هم که رژیم مامان به امید خدا شروع میشه مجددا

انصافا خدایا
قربونت بشم
می شه؟!
می تونم من؟!
نمیشه ها؟!

**

 


ی

افضل الأعمال، حسن الظن بالله.

میگم خدا، سلام، دمت گرم
واقعا فکر نمی‌کردم دیروز انقدر کمکم کنی، خیلی روز خوبی بود تو اوج اونهمه فشار
دیروز بهم ثابت کردی که اگه تصمیمم رو قطعی کنم، اگه بیام بیرون، اگه ته ته تهش، با عقلم و با قلبم و با فکرم، یه تصمیمی بگیرم، مثل مرد، محکم، پشتمی
و میگی ببین، تو انسانی! من خیلی بیشتر از اینها روت حساب می‌کنم، اینکه چیزی نیست! من خیلی بیشتر از اینها قبولت دارم، اینکه چیزی نیست!
من اون خدایی ام که بخاطر تو جلوی تمام فرشته هام ایستادم گفتم نه!!
شماها اشتباه می‌کنید، این انسانی که من خلق کردم، یه چیزهایی داره که شماها نمی‌دونید (بقره، ۳۰) من همون خدام، مثل کوه پشتتم،
همه ی زیر و بم وجودت رو میشناسم، من خدام، بیشتر از همه میفهمم حال دلت رو، ببین!
من بهت عقل دادم که فکر کنی، تو با تفکرت، با قلبی که محبت من رو داره، فکر کن، منم هواتو دارم، خودم آروم آروم، بهت راه رو نشون میده، ته تهش، خودتی که تعیین می‌کنی چی می‌خوای. تهش هر چی که خواستی،  مثل مرد پشتتم. بهت میدم، بهش می رسونمت بهم بگو چی میخوای؟


(یجیب دعوة الداع اذا دعان: اجابت میکنم، اگه من رو بخونن)
*


 

افضل الأعمال، حسن الظن بالله.

میگم خدا، سلام، دمت گرم
واقعا فکر نمی‌کردم دیروز انقدر کمکم کنی، خیلی روز خوبی بود تو اوج اونهمه فشار
دیروز بهم ثابت کردی که اگه تصمیمم رو قطعی کنم، اگه بیام بیرون، اگه ته ته تهش، با عقلم و با قلبم و با فکرم، یه تصمیمی بگیرم، مثل مرد، محکم، پشتمی
و میگی ببین، تو انسانی! من خیلی بیشتر از اینها روت حساب می‌کنم، اینکه چیزی نیست! من خیلی بیشتر از اینها قبولت دارم، اینکه چیزی نیست!
من اون خدایی ام که بخاطر تو جلوی تمام فرشته هام ایستادم گفتم نه!!
شماها اشتباه می‌کنید، این انسانی که من خلق کردم، یه چیزهایی داره که شماها نمی‌دونید (بقره، ۳۰) من همون خدام، مثل کوه پشتتم،
همه ی زیر و بم وجودت رو میشناسم، من خدام، بیشتر از همه میفهمم حال دلت رو، ببین!
من بهت عقل دادم که فکر کنی، تو با تفکرت، با قلبی که محبت من رو داره، فکر کن، منم هواتو دارم، خودم آروم آروم، بهت راه رو نشون میده، ته تهش، خودتی که تعیین می‌کنی چی می‌خوای. تهش هر چی که خواستی،  مثل مرد پشتتم. بهت میدم، بهش می رسونمت بهم بگو چی میخوای؟


(یجیب دعوة الداع اذا دعان: اجابت میکنم، اگه من رو بخونن)
*


 

با توجه به تحولات و ابتلائاتی که اطرافم و برای خودم رخ داده
متوجه شدم که مهمترین عنصر اخلاقی برای موفقیت در زندگی در تمامی ابعاد، چیزی نیست جز:
نظم»

نظم نباشه ذهمه چیز داغون میشه، همه چیز، از جمله ایمان و عاقبت بخیری اخروی حتی

خانه داری که اصلا بدون نظم ناممکنه :) چرا ممکنه، ولی تبدیل میشی به یه انسان که مدام در حال دویدنه و هیچوقت هم به مقصدی که می‌خواد نمی‌رسه. تازه با فرض اینکه بچه ای وجود نداشته باشه میگم ها.
حتی بدون بچه هم همین قدر سخت و نیازمند به نظمه.

خانم هایی که خونه داری کردن می‌دونن چی میگم:)
نظم نباشه آرامش هم نیست
همه کارها هم نصفه نیمه می‌مونه
تازه آدم غرغرو هم میشه، از بس همیشه خسته است
*
وقتی استعفا دادم و دیدم بازم هر چی می‌دوم نمی‌تونم هم درسهام رو بخونم هم مادرداری کنم هم خانه داری، به این رسیدم که قفل موفقیتم، با منظم شدنم باز میشه

نظم زمانی منظورمه ها، اینکه بدونی توانت چقدره؟ و هر کاری رو چند دقیقه ای تموم می‌کنی؟ (چقدر زمان میخوای براش) و کشتارگاه های زمانت کجاهاست؟

بعد بشینی برنامه بریزی و یاعلی. البته من پیشرفت زیادی تو این قضیه داشتم، اما باز هم نیاز به نظم خیلی بیشتری دارم

گاهی وقت ها فقط ده دقیقه، فقط ده دقیقه زمان، کلیییی می‌تونه آدم رو جلو، یا عقب بندازه.
**
حاشیه:
دلم برای وبلاگ نویسی تنگ شده بود
دلم میخواد برای جمعیت بیشتری بنویسم، مثلا اینستا، اما از اون محیط فراری ام، چون بخوای نخوای، کشتارگاه زمان و تمرکزه.
کانال هم زدم ولی دیدم اینکه مخاطبم نمی‌تونه نظر بده اصلا برام مطلوب نیست.
خلاصه که، فعلا نمی دونم چیکار کنم.
انگار همون سکوت برام بهتره تا وقتی ب شرایط فعلیم نظم بیشتری بدم و همه چیو بذارم سرجای خودش


دلتنگ نباشی»

این جمله رو وقتی کسی عزیزی در راه دور داره میگن، خانواده همسرم و همشهریاش.
و من هزار بار تا حالا این جمله رو شنیدم، مثل امشب که خواهرشوهر تماس گرفت و گفت و منظورش این بار، دوری از همسر بود.و بعد خودش خنده اش گرفت و گفت تو همیشه سامل این جمله میشی ها! یبار برای خانوادت، یبار برای همسرت، یبار
و من دارم فکر می‌کنم ناف من رو با دلتنگی بریدن انگار!
همیشه یه عزیزی تو راه دور دارم.
نوجوون که بودم، تمام اون هایی که زنگ می‌زدیم خونه مادربزرگم و همه اقوام جمع بودن جز ما که راه دور بودیم، دلم می‌گرفت و دوست داشتم که بچه هام هیچوقت این دوری رو نچشن.
یعنی همیشه دوست داشتم با یه خانواده ی گرم و صمیمی که نزدیک خودمونه وصلت کنم تا همیشه کنار هم باشیم.
اما نشد، خدا نخواست.
حالا الان ممکنه بعضی ها بگن، اون موقعی که همسرت رو راه دادی خونه تون برای آشنایی مگه نمی‌دونستی خونه شون ۱۴۰۰ کیلومتر اونورتره؟
چرا،می‌دونستم.
اما همیشه همه ی چیزهایی که ما می‌خوایم باهم جمع نمیشه.
وقتی از مادر حساسم می‌شنوم که خانواده همسرت خیلی خوبن فقط بدیشون اینه که دورن و خودم هم با همه وجودم این جمله رو تصدیق می‌کنم که تنها بدیشون دور بودن شونه، می بینم ارزشش رو داشت.
این دلتنگی ها ارزش وصلت با چنین خانواده ای رو داشته و من بین غم های ناگزیر دنیا، از فقر و مریضی و بداخلاقی و کینه توزی، غم قشنگی رو انتخاب کردم: دلتنگی»
دنیا که بدون غم نمیشه، میشه؟


 

دلم برای صداش تنگ شده بود.
دلم انرژی صداش رو می‌خواست، ساعت ۱۲ شب بود، پیام دادم رسیدی خونه؟
ساعت یک جواب داد: الان رسیدم.
انتظار نداشتم اون ساعت زنگ بزنه. با اینکه دلتنگ بودم.
ولی تماس گرفت. گفتم سلاااااام
سلام کرد.
خسته بود،
خیلی خسته
دلم از جا کنده شد
آخ.
چقدر سخته بدونم خیلی خسته است، یا غم داره، اما ازم دور باشه و نتونم کاری کنم براش.
چقدر وقتی که دوریم، رنج های محبوبمون تلخ تره


ناخودآگاه یاد این شعر میفتم:
ای کشته ی دور از وطن، دور از وطن وااایی»

وای حسیییین.
بمیرم من برای دل خواهرت، برای دل مادرت ❤️
**

نیمه شعبان ۹۹

میدونم امشب شبش نبود
ولی دله دیگه.

میگم آقا، من دلم خییلی برای حرم تنگ شده، برای هیئت، یا صاحب امان، کاش تموم شه

کاش این روضه های غریبانه، جشن های غریبانه، هیئت های غریبانه، با ظهورتون تموم شه

کاش واقعا هممون یک صدا بشیم، که بیای.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها